استاد غلامحسين اميرخاني:

غلامحسين اميرخاني در سال 1318 در تکیه ناوه طالقان متولد شد و در 1340 فعاليت هاي هنري خود را آغاز كرد . او از محضر استادان سيد حسن و سيد حسين ميرخاني بهره برد. همچنين از نوشته هاي استاداني چون ميرعماد كلهر عمادالكتاب علي اكبر كاوه و چند تن ديگر از سرآمدان اين هنر سر مشق گرفت .
و پس از به پایان بردن دوره ابتدایی، مدتی در بازار به کار آزاد پرداخت، سپس به آموختن هنر خوشنویسی روی آورد و با ممارست فراوان در زمینه این هنر سرآمد شد. او در نگارش خط نستعلیق از ریز و درشت دستی قوی و مهارتی مثال زدنی و فوق العاده دارد. بسیاری او را برترین نستعلیق نویس حال حاضر میدانند.
امیرخانی از سال ۱۳۴۰ در اداره کل هنرهای زیبا در وزارت فرهنگ و هنر سابق (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی امروز) به سمت خطاط استخدام شد. از مشاغل دیگر وی می توان به مدیریت و ریاست شورای عالی انجمن خوشنویسان ایران، مدیریت فرهنگسرای ارسباران ( هنر) و ریاست شورای عالی خانه هنرمندان ایران[۱] اشاره کرد. امیرخانی در انجمن خوشنویسان ایران به کار تعلیم خط به خوشنویسان و اساتید دیگر مشغول است.
از ایشان به جهت خدمات ارزشمند فرهنگی و هنری قدردانی شده وتحت عنوان پیشکسوت خط نستعلیق از جمله چهرههای ماندگار شناخته شده است.

اثر استاد
وي از سال 1363 رئيس شوراي عالي انجمن خوشنويسان ايران بوده است . او عضو هيات داوران مسابقات جهاني خوشنويسي در تركيه عضو اصلي كميسيون ملي يونسكو در ايران عضو هيات امناي انجمن خوشنويسان ايران و عضو گروه هنرهاي سنتي فرهنگستان هنر بوده است .
استاد اميرخاني چندي پيش در گفت و گو با يكي از خبرگزاري ها اعلام كرد : هيچ پديده تبليغات و دعوتي نمي تواند جاي هنر را بگيرد. ما از طريق بزرگان دنيا و انواع سبك ها و طريقت ها اين نكته را خوانده و شنيده ايم . اما متاسفانه در زمان تصميم گيري براي هنر و در هنگام بودجه بندي كلان كشور هنوز آن را امري فرعي و فانتزي تلقي مي كنيم .
او همچنين معتقد است كه هر كلام و هر گونه نمونه و اثري كه از انسان متفكر با ذوق و انديشه ساطع شده به هنر آميخته بوده است و مطلب عاري از هنر حتي اگر ارزشمند باشد در ميان جامعه و جوانان رغبت ايجاد نمي كند.
استاد اميرخاني در سال 1381 به عنوان « چهره ماندگار » نيز شناخته شد .
سال 1365 کتاب نفیسی به قلم استاد غلام حسین امیرخانی رئیس انجمن خوشنویسان ایران، حاوی ترکیب بند محتشم کاشانی ـ با قلمی شیوا و متین به خط خوش نستعلیق، به همراه همین اثر، امّا به قلم درویش عبدالمجید طالقانی شکسته نویس، با همکاری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شده است. این مجموعه با قطعات جلی، خط نقاشی و چلیپا همراه است. غلامحسین امیرخانی خود دربارهی درویش و شرح زندگانی او با قلم کتابت شرحی نوشته و خط او را ستوده است. این مجموعه شاید بهترین اثر خوشنویسی باشد که ترکیب بند مولانا محتشم کاشانی را در بر میگیرد: " نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند طوفان در آسمان ز غبار زمین رسید پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش از انبیاء به حضرت روح الأمین رسید ".
امیرخانی در نستعلیق نویسی شیوهای خاص دارد که مورد اقبال بسیاری از اساتید خوشنویسی است. بسیاری از خوشنویسان صاحب نام معاصر شاگرد غلامحسین امیرخانی هستند و اغلب خوشنویسان معاصر به طور مستقیم یا غیر مستقیم از خط او مشق کردهاند.
غلامحسین امیرخانی دهها نمایشگاه انفرادی و گروهی در خارج و داخل کشور داشتهاست. از جمله نمایشگاههایی در انگلستان، فرانسه، پاکستان و سوریه
در سال ۱۳۹۰ از کتاب نقد زندگی و آثار استاد امیرخانی رونمایی شد و در این نشست استاد محمد علی معلم دامغانی، رییس فرهنگستان هنر، استاد غلامحسین امیرخانی،استاد کرمعلی شیرازی، هنرمند گرامی کاوه تیموری، مؤلف این کتاب و استاد جمشید یاری شیرمرد، دبیر نشست به سخنرانی پرداختند.
دکتر ابراهیم حشمت :(وفات۱۴/۲/۱۲۹۸)

دکتر ابراهیم حشمت طالقانی (
۱۸۸۵ -
۱۳۱۹) ملقب به «حشمت الاطباء» و «سردار حشمت» فرزند عباسقلی و اهل روستای شهراسر
طالقان از مشاهیر اطبای گیلان و از سران
نهضت جنگل بود که از آغاز ابتدای تشکیل این نهضت با آن همکاری میکرد و چندی از طرف
هیأت اتحاد اسلام که شورای رهبری نهضت جنگل محسوب میشد، به حکومت
لاهیجان منصوب شد.
ابراهیم حشمت در سال ۱۳۰۴ قمری برابر با ۱۲۶۴ شمسی و ۱۸۸۵ میلادی ، یعنی درست ۱۲۳ سال پیش و ده سال پیش از کشته شدن ناصرالدین شاه در روستای شهراسر طالقان چشم به جهان گشود. پدرش عباسقلی نام داشت و کارش طبابت بود و او را حشمتالاطباء مینامیدند. مادرش سکینه نام داشت . پدر در سال ۱۳۲۴ قمری و مادر در سال ۱۳۱۸ شمسی چشم از جهان فرو بستند و مدفنشان در همان روستای شهراسر طالقان است. حشمتالاطباء تنها در فصل تابستان در زادگاهش طالقان اقامت داشت و در سایر فصول سال دست به سفرهای گوناگون به شهرهای مختلف میزد و به درمان بیماران نیازمند میپرداخت و آن نقاط، عبارت بودند از: تنکابن، لاهیجان، دیلمان و لشت نشاء. زمانی که ابراهیم ۱۸ سال داشت، پدرش او را برای تحصیل به تهران فرستاد و نامش را در مدرسه «آلیانس فرانسه» ثبت مینماید. این زمان مصادف بود با اوج مبارزات مشروطهخواهان و همین امر سبب شد که ابراهیم به رشد سیاسی و آگاهی ویژهای برسد. او درحالی که در مدرسه دارالفنون به تحصیل طب مشغول بود، همزمان با دایر شدن مدرسه سیاسی از سوی مشیرالدوله به این مدرسه هم راه یافت و دروس آن را با موفقیت به پایان رساند. در جریان فتح تهران از سوی مشروطهخواهان، ابراهیم ۲۳ سال داشت و از نزدیک شاهد شور و هیجان و مبارزات مشروطهخواهان بود و در همین زمان بود که با میرزا کوچک خان آشنا میشود.
دکتر حشمت معتقد بود اگر انقلاب همیشه به دنبال شعارهای تند و ویرانگر برود، افتخاری برای خود ذخیره نخواهد کرد. وضع مردم را به بهانه انقلاب بدتر کردن هنر نیست و اگر ما توانستیم وضع مردم را بهتر بکنیم به بشریت خدمت کردهایم. مزارش:مسجدچلهخانه رشت است.
استاد غلامحسين درويش:

"غلامحسين درويش" فرزند بشير در سال 1251 در زيدشت طالقان بهدنيا آمد. پدرش در كودكي او را درويش و خودش بعدها شاگردهايش را با لفظ تركيبي "يا پير جان" صدا ميزد.
وي در كودكي نزد پدر و بعدها در شعبه موزيك دارالفنون به فراگرفتن موسيقي پرداخت. از جواني استعداد غريبي در موسيقي داشت و علاوه بر تحصيل موسيقي كلاسيك غربي در شعبه موزيك "دارالفنون"، به شاگردي استادان تار و سه تار زمان خود، ميراز حسينقلي و ميرزا عبدالله، تار و سهتار را هم فرا گرفت.
دربارهاش ميگويند، مدتي در دربار ناصرالدين شاه و سپس در دربار شعاعالسلطنه (فارس) بهنوازندگي پرداخت، آشنايي با عارف قزويني تاثير فراواني بر او گذاشت و اين باعث شد كه فاصلهاش از دربار بيشتر شود و به نواختن براي مردم عادي بپردازد كه اين خشم درباريان را در پيداشت تا آنجايي كه يكبار شعاعالسلطنه پسر مظفرالدينشاه دستور داد انگشتانش را قطع كنند كه چرا "مطرب دربار همايوني" براي مردم عادي تار ميزند؟ كه با وساطت كمال السلطنه (پدر ابوالحسن صبا) از اين كار صرف نظر شد. او در آن سالها به حلقه صفويان ظهيرالدوله پيوست و سرپرست اركستر و كنسرتهاي ظهيرالدوله (انجمن اخوت) شد كه همواره عوايد بليت فروشياش خرج فقرا ميشد.
درويش خان نخستين صفحات موسيقي ايران را هم در سفرهاي لندن و تفليس با آواز طاهرزاده و سيداحمد خان صفحاتي ضبط و به ايران آورد.
از شاگردان او ميتوان به حسينقلي غفاري (تار)، شكري (نوزنده معروف ابوا)، علي محمد صفايي (سه تار) و قوام السلطان اشاره كرد.
غلامحسينخان درويشخان در شامگاه دوم برج آذر در تصادف درشكهاش با اتومبيل سلطنتي - نخستين اتومبيل در شهر تهران- در خيابان مشيرالدوله امروزي درگذشت و در آرامگاه ظهيرالدوله آرام گرفت.نگاهي به زندگي «درويشخان» بزرگ مرد موسيقي ايران:
روزنامه ناهـيد پس از سه روز نوشت: چـهـارشـنبه 2 آذر 1305 در نـتـيجه تصادف اتومـبـيل با درشكهاي كه «درويش خان»سواره بوده در خيابان اميريه،فـقـيد مغـفور پـرت شده بود و آناً نـفس قـطع ميشود.
«درويش خان» هنرمندي است كه خدمات وي به موسيقي هنري ايران بر اهل فن پوشيده نيست.او از چند منظر حركتهاي نو و بديعي را در چرخه موسيقي ايراني باعث گرديد و جريان قدرتمندي را در حوزههاي نوازندگي، آهنگسازي و آموزش رديف موسيقي ايراني پايه گذاري كرد. چنانكه شاگردان ممتاز وي سالهاي سال سكاندار حركت نوين موسيقي ايراني بودند و هنوز هم ردپايي از آن جريان در موسيقي امروز ديده ميشود.«غـلامحسين درويش» معـروف به «درويشخان» از سويي نوآورنده فرم هـاي جديد در موسيقي ايران است و از ديگـر سو به عـنوان رئيس اولين اركـسترهاي عـمومي معـرفي شده است.افـزون بر اينهـا بـيـشتر تصانـيـف سياسي و اجـتماعي ملك الشعـراي بهـار و عـارف قـزويني به دست او در آن ايام آهـنگـسازي و اجـرا شده است.بي شك درويش خان دست پـرورده جريانات و تحـولات مشروطهخواهـي در عـرصه هـنر موسيقي ايران زمين است. اين ويژگيهـا به هـمراه فـهـم و درك عـمـيـق او از موسيقي و سنـتهاي اجرايي قـدما، او را در فهـرست موسيقي دانان صاحب سبك قـرار داده است.خصيصه اصلي هـنري «درويش» پاسخگـويي به نيازهـاي زمانه و در عـين توجه به اصالتهاي موسيقي ايراني و شيوههاي اجرايي گـذشتگـان بود.به هـمين خاطر استاد«غلامحسين درويش»در تاريخ معـاصر موسيقي ايران مقام و جايگـاه ويژهاي دارد.«درويش خان»در سال1251 در تهران متولد شد.پـدرش«حاجي بـشير»اهـل طالقان و مادرش از تركـمانان تـكه بود.دوران كودكـي را در خانواده دولتـشاهـي گـذراند و در هـمين خانه مادر خود را از دست داد. پـدرش كه كـمي با موسيقي آشنا بود و سه تار مينواخـت«غـلامحسين»را در ده سالگـي به شعـبه موسيقي مدرسه نظام وابسته به دارالفـنون كه بـتازگـي به سرپـرستي«موسيو لومر فرانسوي»ايجاد شده بود،سپـرد. «غـلامحسين»در آنجا خط موسيقي و نواختـن شيـپـور و طبل كوچك را فـرا گـرفت.«حاجي بـشـير»هـنگـام صـدا زدن فـرزندش هـميشه از لـفـظ«درويش»استـفاده ميكرد و هـمين نام بعـدهـا به عـنوان نام خانوادگي«غـلامحسين»برگـزيده شد و او به «درويش خان»يا «غـلامحسين خان درويش» معـروف شد.پس از مدرسه،ابـتـدا نـزد«داود كليمي تارزن»رفت تا مشق تار كـند.پس از مدت كـمي از استاد خود گـوي سـبقـت را ربود و به مرتـبه عـالي نوازندگـي دست يافـت.اما حضور در جلسات درس استاد بيبديل تار آن زمان،يعـني«آقا ميرزا حسيـنـقـلي»او را به دنياي ديگـري كشاند. هـمچـنين آشنايي با برادر بزرگـتر«آقا ميرزا حسينقلي»به اسم«ميرزا عـبدالله»نوازنده تار و سه تار به كار او غـناي بـيـشتري بخـشـيد.بي گـمان پس از اين دو استاد نامي موسيقي ايراني بايد از«درويش خان» بهعـنوان بزرگـترين نوازنده تار و سه تار و موسيقي ايراني ياد كرد.«درويش»چـندي در دسته موسيقي«عـزيزالسلطان»و سپس در دسته موسيقي«كامران ميرزا نايب السلطنه»نوازندگي طبل را بر عـهـده داشت. كار«درويش»در آن سن و سال نوجواني چـنان مورد استـقـبال«ناصرالدين شاه»قـرار گرفـته بود كه او را«تارچـي»خطاب ميكرد. مهـارت«درويش»در نوازندگي موجب شد تا او پس از مرگ «ناصرالدين شاه»(1313 قـمري) به دستگـاه شعـاع السلطنه پسر مظفرالدين شاه والي فارس دعـوت شد و در تمامي سفرهـاي شاهـزاده هـمراه او بود.در سفر اول به شيراز به اصرار شعـاع السلطنه، با دخـتر«مستـشار نظام»كه در فارس اقامت داشت،ازدواج كرد.حاصل اين پـيوند دو دخـتر بود، كه اولي در سن 16 سالگي ديده از جهـان فـروبست و دخـتر دوم با نام«فـخـر»تـنهـا فرزند«درويش»شد.به زودي ميان «درويش» و «شعـاع السلطنه»به هـم خورد. چـرا كه از سويي درويش از اينكه هـمواره در پـناه دستگـاه شعـاع السلطنه باشد ناراحت بود و طبع آزاده اش رهايي از اين بـند را آرزو داشت و از ديگـر سو شعـاع السلطنه برآشفـت كه چـرا نوازنده خاص او در مجالس اشخاص ديگـر، حضور يافته است.در اين اوضاع و احوال بود كه به هـنگـام بازگـشت«شعـاع السلطنه» به فارس، از رفـتن با او سرباز زد.پـيامد اين سرپـيچي تهـديد و تعـقـيب او به دست شاهـزاده و ماموران«غلاظ و شدادش»بود.حتي دستور داشتـند انگـشتان دست«درويش»را بـبـرند. «درويش»اما با كمك يكي از دوستانـش رهايي يافت.او پس از اين ماجرا استـقـلال خود را در برگـزاري جلسات درس و مشق نوازندگـي براي عـلاقـمندان موسيقي يافت و با اشـتياق زيادي اين راه را ادامه داد.منـش و تـفكـر«درويش»موجب شد تا به سلك اخوان صفايي درآيد و به«ظهـيرالدوله»تـنهـا مركز صوفي گري موسيقي پـرور آن زمان سرسپـرد. «درويش»با تـشكـيل اركستر موسيقي«انجمن اخوت» و اجراي كـنــســرت هاي عـمومي كه سرپـرستي آنها را خود به عـهـده داشت در جـهـت هـر چه مردمي تر كردن موسيقي ايران و كمك و ياري به مستـمندان و بلاديدگـان گـام برداشت.كـنسرت براي جمع آوري اعـانه به نـفـع قحطي زدگـان روسيه،كـنسرت براي ايجاد مدرسه فـرهـنگ،كـنسرت به نفع حريق زدگـان آمل،كـنسرت براي بازسازي خرابـيهـاي آتـش سوزي بازار و نيز كـنسرت براي غـارت شدگـان اروميه از جـمله كارهـاي شايستهاي بود كه تـبلور روح پـاك و قـلب مهـربان «غـلامحسين درويش»است و اين در حالي بود كه خود از نظر مالي دچار تـنگـدستي بود. بيدليل نـبود كه«روح الله خالقي»درباره خصوصيات «درويش» و استادش«ميرزا عـبدالله» مي نويسد:«درويش خان»از شخصيتهاي ممتاز بود و فـقـط با دوستانش معـاشرت داشت و به مجالس رجال كـمتـر پا ميگـذاشت و چـون با فضيلت و خوش خلق و درويش مسلك بود هـر جا قـدم مينهـاد بر ديده منت جاي داشت.در جايي ديگـر خصوصيات اخلاقي«درويش»را اينگونه بـيان ميكـند:او طبعي لطيف و حساس و ذوقي سرشار داشت.هـنرمـندي مـتـجـدد و بي تـكـليف،بـسـيار متواضع و فروتن،بي آزار و بردبار،انسان دوست و زير دست نواز،خوش معـاشرت و رفـيق دوست بود.از هـيچ كس بدگـويي نمي كرد، يعـني عـارف به تـمام معـني كه فـقـط نـيكي ميديد و هـمه را خوب مي پـنداشت.هـمچـنـين نسبت به استادان خود حق شناس و سپاسگـزار بود و با شاگـردانش با كمال ملاطفـت و مهـرباني رفـتار مينمود و آنهـا را مانـند برادر و فرزند خود دوست داشت.«خالقـي»چـنان شـيـفـته اخلاق نيكوي «درويش»بود كه به استاد خود«عـلينـقي وزيري» به دليل عـدم تـوجه به آثار جـديد«درويش»انـتـقاد كرده است و مينويسد: جاي آن بود كه «وزيري»ابـتكـار و حـسن سليقه او را مي ستود، اما با اينكه«وزيري»كمال عـلاقـه را به«درويش خان»داشت و براي او احـترام زيادي قائـل بود، لااقل پـيش درآمدهاي او را از صفت بازاري استـثـنـاء نكرد و «درويش»هـم هـيچ به روي خود نـياورد.اما هـمه كـس كه اخلاقـش مانـند«يا پـير جان»ملكوتي نـبود.« يا پـير جان»تـكـيه كـلام«درويش» بود او به هـمه از روي صفا«يا پـير جان»ميگـفت.بعـدها هـمين سه كلمه يكي از القاب درويش خان شد.اما گـاهـي به شوخي او را «يا پـير جان ژاپـني»صدا ميزدند و دليل اين خطاب هـم سـبـيل هاي آويخـته و چـشـمهـاي بادامي«درويش»بود كه چـون مادرش تـركـمن بود،شباهـت زيادي به تركـمـنهـا و شايد ژاپـنيها پـيدا كرده بود. نوازندگـي«درويش»آيتي از لطف و زيـبايي بود و نواي لطيف سرانگـشت گـهـربار او رونق محافل هـنري آن روزگـار،مضرابي قـوي و در عـين حال شفاف داشت.زيرهايش پي در پي شمرده و پـخـته بود و پـنجهاش روي ساز نرم و لطيف حركت ميكرد.قـدرت او در نوازندگي چـنان بود كه شنوندگـان سازش از تعـجب،غالباً ساكت و خاموش ميشدند. استحكام و زيـبايي آثـارش،نشان از نبوغ سرشار و پـشـتوانه صحيح موسيقي كلاسيك در ذهـن او داشت.«درويش»در نواخـتن تار و سه تار به يك اندازه استاد بود.تـثـبـيت رنگ و ابداع درآمد و افـزودن سيم ششم به تار را از جمله اقـدامات و ابـتكارات او در موسيقي ايراني بايد دانست.صحفات به جا مانده از اين استاد فـقـيد به خوبي ميزان مهـارت و تـوانايي هاي او را نشان مي دهـد.صفحاتي كه با هـنر نمايي استادان نامور موسيقي ايراني مانـند«سيد احـمد خان»،«سيد حسين طاهرزاده اقـبال السلطان»، «عـبدالله دواي»،«رضاقـلي خان تـجـريشي»،«باقـرخان رامشـگـر»،«مشير هـمايون شهـردار»،«حسين خان هـنگ آفـرين»،«اكـبر خان رشـتي»و«ميرزا اسدالله خان»پـر شده است. صفحه«بـيداد هـمايون» كه با پـيانو«مشير هـمايون شهـردار»هـمراه است از نمونههاي برجستهاي است كه نمايانگـر پـنجه شيرين و مضراب روان آن استاد فـقـيد است. «درويش»در اواخر عـمر كـنسرتـهـاي ديگـري نيز با حضور هـنرمنداني چـون،«عـارف قـزويني»،«حاجي خان ضرب گـير»،«حسين خان اسماعيل زاده»،«ابـراهـيم منصوري»، «رضا محـجوبي» و «ركن الدين خان مخـتاري»در گـراند هـتـل اجـرا نـمود. «درويش»دو بار براي پـر كـردن صـفحه به خارج از ايران سفـر كرد. بار نخست هـمراهـان او،«مشير هـمايون شهـردار»،«سيد حسين طاهـرزاده»،«رضاقـلي تـجريشي»،«حسين هـنگ آفـرين»،«باقـرخان رامشـگـر»،«اسدالله خان»و« اكـبر خان رشتـي»معـروف به «خـلوتي» بودند. اين گـروه از راه روسيه به لندن رفـته و در آنجا صـفحات مـتعـددي از خود به يادگـار گـذاشـتـند كه برخي از آنهـا در دست است. سفـر دوم به تـفـليس بود و اين بار او را چـهـار نوازنده و خوانـنـده يعـني«باقـرخان رامشگـر»،«طاهـرزاده»،«اقـبال آذر»و «عـبدالله دوامي»هـمراهـي كردند.اين عـده هـنگـام اقامت خود در تـفـليس دو شب در تالار تـئاتر گـرجيها براي ايرانيان مقيم گـرجستان برنامههايي اجرا كردند. «درويش»شيوه آموزشي ويژه خود را داشت.«سعـيد هـرمزي»از شاگـردان برجسته استاد در اين باره مي گـويد:«درويش خان»استاد بينظير،مردي مهـربان و شيـفـته موسيقي بود. هـر بامداد در اتاق مخصوص درس بر پـوست تـخت خويش مينـشست و هـيچ شاگـردي جـراًت نداشت كه لحظهاي بـيـشتر از حد خود وقـت او را بـگـيرد.از محضرش بـيـروين ميآمد و اگـر پـرسشي داشت با شاگـرد مـمتاز «درويش خان»، «مرتضي خان ني داوود»در ميان ميگـذاشت و حل مشكل ميكرد.شمار شاگـردان او بسيار بود ولي تـنـها چـند تـن از آنهـا به پـيشرفـت و شهـرت رسيدند. استاد به شاگـرداني كه موفـق به طي دوره مخـتـلف درسش مي شدند، نشاني به شكـل تـبرزين هـديه مي كرد كه از مس و نـقره يا براي شاگـردان سطوح عـالي طلا بود.از شاگـردان او كه موفـق به دريافـت تـبرزين طـلا شدند، مي توان به«مرتضي نيداوود»، «ابوالحسن صبا»،«موسي معـروف»و«سعـيد هـرمزي»اشاره كرد.شاگـردان ديگـر او كه مسـتـقـيـم يا غـير مسـتـقـيم از استاد كسب فـيض كردند عـبارتـند از«حسيـنعـلي غـفاري»،«شكري»(اديب السلطنه)،«عـلي محـمد صفايي»( سازنده سه تار)،«عـبدالله دادور»(قـوام السلطان)،«حسين سنجري»،«ارسلان درگاهي»و«نورعـلي برومند». اندرز«درويش»به شاگـردانش هـميشه اين بود:اگـر بـتـوانيد ساز بـزنـيد ولي از نواخـتن خودداري كـنـيد، به خود و دوستانـتان بد كردهايد.اما اگـر نتوانيد خوب بـزنـيد، يعـني استعـداد اين هـنر را نداشـته باشيد و باز هـم بـزنـيد به رفـقا و خلق خدا بد كـردهايد. او داراي نشانهاي مخـتـلف عـلمي از داخل و خارج از كشور بود و هـيچـگـاه از سازندگـي و تحـول در موسيقي ايراني دست نكـشيد. «درويش»در حالي از دنـيا رفـت كه با پـيرش آن هـمه مشـقت و زحـمت در زندگـاني به جهـت عـدم تـوجه اولياء وقت كشور، پس از فـوت،خانوادهاش براي نان شب محـتاج و خانهاش در گـرو طلبكاران بود و به هـمين دليل دو روز پـيش از مرگـش ساعت خود را براي مخارج روزانه به گـرو نزد بانك گـذاشتـه بود. اما تاريخ هـيچـگـاه او را فـراموش نخواهـد كرد. مرگ استاد شب چـهـارشـنبه 2 آذر 1305 بر اثـر تصادف رخ داد كه شرح آن در روزنامه ناهـيد پس از 3 روز چـنـين است:شب چـهارشنـبه در نـتـيجه تصادف اتومـبـيل با درشكهاي كه «درويش خان»سواره بوده در خيابان اميريه،فـقـيد مغـفور پـرت شده بود و آناً نـفس قـطع ميشود.پس از وقـوع حادثـه ماًمورين نظميه جسد فـقـيد را به مطب نـظـميه انتقال داده و آنچه اطبا ميكـنـند،متاًسفانه مثـمر ثـمر واقع نـشده و به هـوش نميآيـند و هـمان حال بـيهوشي زندگـاني را بـدرود مي گـويـند. قـريب به ظهـر از هـمان مطب نظميه جـنازه را در ميان اتومـبـيل مزين از گـل قـرار داده با عـده كـثـيـري از دوستان كه براي تـشيـيـع حضور داشـتـند، جـنازه را حـركت دادند و فـقـيد مـزبور را در نـزديك امامزاده قـاسم پـهـلوي مقـبره مرحوم«ظهـيرالدوله»و مرحوم«جلال الملك»مدفون ساخـتـند. مرگ «درويش خان»هم به نوعى يكي از وقايع تاريخى به شمار ميرود چرا كه تصادف اتومبيل با درشكه حامل وى به عنوان اولين تصادف اتومبيل منجر به فوت در تاريخ ايران ثبت شد. «درويش خان»در زمان حياتـش شيـفـته گـل و گـياه بود و در حياط خانهاش گـلهـاي رنگـارنگ بـسياري داشت كه هـمه را به دست خود پـرورش داده بود. اگـر از تـجريش به دربـند برويد و در نـيمه راه سري به مـقـبره«ظهـيرالدوله»بزنـيد قـبري كوچك ميبـينيد كه شاخههاي نسترن كوهـي برآن سايه افـكـنده است.اگـر شاخههـا را پس بزنيد اين اشعار را روي سنگ مزار او ميخوانيد: درويش اگر از اين جهان رفت مشنو كه فـقير و ناتوان رفت درويش هـنرور زمان بود استاد هـنرور زمان رفت فرياد زبوستان برآمد كان بلبل خوش زبوستان رفت.
محمد هاشم میرزا متخلص به «افسر» در مدح این استاد و «درویش عبدالمجید طالقانی» مبتکر خط شکسته فارسی که هر دو طالقانی هستند دو بیت زیر را سروده است:
درویش زمان ما و درویش نخست هریک به رهی رسم تجدد میجست
آن یک خط راست را شکسته بنوشت وین موسیقی شکسته را کرد درست
برادران امیدوار دو برادر جهانگرد طالقانی:

درسال 1333 هجری شمسی دوطالقانی به نامهای عیسی و عبدالله امیدوار با شور و عشق فراوان به جهت دیدن نادیده های این کره خاکی سوار بر موتور سیکلتهای خود پا برون از تهران گذاشتند و سفری را آ غاز نمودند که لحظه به لحظه آن برای این دو برادر سرشار از حادثه و اتفاق بود و وقایع تلخ و شیرینی که در آن سالها در بزرگترین و معتبرترین نشریات جهان چاپ می گردید و شگفتی و تعجب و تحسین خوانندگان را برمی انگیخت .
جنگلهای مخوف و وحشتناک آمازون و آفریقا، صحرای گرم و سوزان ربع الخالی عربستان، سرزمینهای ناشناخته آمریکا ، استرالیا ، قطب شمال و جنوب یخ زده و منجمد... را این دو برادر جهانگرد که روزگاری کوهنورد و صخره نورد بودند با عزمی راسخ و نگاهی به افقهای دور... درنوردیده اند که هفت سال اول سفر با موتورسیکلت و سه سال آخر نیز با استفاده از اتومبیلی که شرکت سیتروئن به آنها اهداء کرده بود پیمودند . هزاران عکس ، تصویر، فیلم، صنایع دستی کشورهای مختلف و بسیاری از تحقیقات و خاطرات و آثاردیگر ماحصل سفر این دو برادر است که ما آن آثار کم نظیر را در ساختمانی در مجموعه فرهنگی تاریخی سعدآباد بنام موزه برادران امیدوار میتوانیم مشاهده کنیم .

خانواده امیدوار :
در سال حدود 1290 هجری شمسی علی اکبر امیدوار ( پدر عیسی، عبدالله) در حالیکه حدود 20 سال داشت زادگاه خود طالقان را ترک و به تهران عزیمت نمود و پس از گذشت چند ماه یک کارگاه جوراب و تریکو بافی در منطقه سنگلج تهران احداث نمود با شروع کار و افزایش تولید ( حدود 30 نفر مشغول بکار بودند) کارگاه خود را به خیابان بوذر جمهری انتقال داد تولیدات این کارخانه نیز به کشورهایی چون ( افغانستان، پاکستان، هندوستان ) صادر می گردید .
در همان زمان نیز با یکی از همشهریان خود ازدواج نمود و خانه ای در شرق تهران خریداری و سکنی گزید .
ثمره این ازدواج نیز 4 پسر به نامهای علی اصغر، موسی، عیسی و عبدالله و 2 دختر بنامهای نصرت و منصوره بود... پس از چند سال زندگی همسر علی اکبر به علت سکته مغزی فلج گردید و پس از سالها تحمل درد و رنج و بیماری در سالهای حدود 1340 و در سن 50 سالگی و همزمان با برگشت سفر 7 ساله ( با موتور سیکلت ) فرزندان ماجراجویش دیده از جهان فرو بست .
علی اکبر پدر خانواده نیز چند سال بعد و در سن 82 سالگی به سرای باقی شتافت و مقبره هر دوی آنها در امامزاده عبد الله می باشد .
دوران کودکی عیسی امیدوار :
عیسی در حدود سالهای ؟ در شرق تهران ( دروازه دولاب قدیم، بازارچه سید ابراهیم) و در خانه اولی پدرشان بدنیا آمد خانه ایی که یاداور دوران کودکی این دو جهانگرد است و هنوز هم با همان ساختار قبلی اش پا برجاست ( حوض کوچک وسط حیاط، آب انبار، آشپزخانه ای که با 8،7 پله در زیرزمین قرار داشت ).
تحصیلات ابتدائی خود را در همان محل و در مدرسه اقبال گذرانید و پس از چند سال با تعییر محل سکونتشان ( چهار راه لشگر، خیابان سی متری )به مدرسه ترقی رفت و در رشته ریاضی تا مقطع دیپلم تحصیل نمود .
زمانی که عیسی به همراه خانواده اش در منزل اولی شان زندگی می کرد با پول توجیبی که مادرش به او میداد توانست یک دوچرخه 28 هندی بخرد و بیشتر روزها به همراه مادرش به بازار و محل ملک خاتون می رفتند و آنچه مادرش خریداری می نمود با همین دوچرخه تا منزل حمل می کرد که این کار برایش بسیار جالب لذت بخش بود .
برادران کوهنورد :

موسی برادر بزرگتر عیسی در مدرسه صنعتی آلمانی ها ( مهندسی راه آهن) تحصیل کرده بود .
عبدالله نیز مانند برادرش چندی بعد عضو هیئت کوهنوردی گردید و قله ها و کوههای بسیاری را با هم فتح نمودند. صعود به قله های سهند و سبلان، دماوند از جبهه شمالی( دره یخ آر، تخت سلیمان، علم کوه از جبهه شمالی و جنوبی)غار ظالمگاه طالقان، زایل در ابهر- از جاهایی بود که آن زمان این دو برادر به همراه دیگر اعضاء باشگاه انجام دادند و چنین سفرهایی انگیزه ومقدمات سفرهای جهانی برادران امیدوار را فراهم نمود .
انگیزه سفر با دوچرخه :
درزمانی که عیسی عضو تشکیلات کوهنوردی باشگاه نیرو راستی بود با دو نفر از دوستانش تصمیم گرفتند که از تهران تا اهواز را با دوچرخه رکاب بزنند و چنین هم شد اما در حین سفر زمانی که به اراک رسیدند بین دو دوست آقای امیدوار اختلاف و ناراحتی پیش آمد .
در نتیجه آقای امیدوار از ادامه راه منصرف شدند و به تهران برگشتند ، که این بازگشت خود مقدمه ای جهت سفرهای بعدی گردید... عیسی در همان سال در یک مسابقه سرعت و استقامت که مسیر آن از کرج تا تهران بود شرکت کرد و مقام دوم را بدست آورد . مدتی بعد نیز یک مسابقه دوچرخه سواری، سرعت برگزار شد که در بین کلیه شرکت کنندگان نفر چهارم گردید .
از دیگر عواملی که باعث ایجاد انگیزه بیشتر برای سفر با دوچرخه گردید دوچرخه سوار فرانسوی " لیونل برانس " بود که قصد داشت با دوچرخه از پاریس به " سایگون " پایتخت ویتنام جنوبی برود و در مسیر راه از تهران گذشت و مورد استقبال بچه های کوهنورد باشگاه قرار گرفت .این دیدار و آشنایی باعث شد عزم عیسی جهت سفر با دوچرخه بیشتر گردد.
سفر عیسی و عبدالله امیدوار با دوچرخه :
در سال 1330 ه . ش عیسی امیدوار پا در رکاب با دوچرخه کورسی (26 Pejout ) که آن را خریداری و به جهت سهولت در سفر و راحتی حرکت، دنده دار نمود به سوی کشورهایی چون ترکیه ، سوریه ،عراق حرکت نمود .
عیسی سفر خودرا به سمت غرب و شمال غرب ایران شروع و پس از پشت سر گذاشتن شهرهائی چون میانه ، تبریز، خوی ، مرند به مرز بازرگان رفت.
مرز بازرگان در آن زمان بسیار کم تردد بود و برای کارکنان گمرک ایران دیدن یک نوجوان تنها و دوچرخه سوار بسیار جالب و باور نکرنی و غیر منتظره بود
( که بخواهد چنین مسافتهایی را با دوچرخه سیر کند). عیسی پس از خداحافظی و تشکر از ماموران گمرک ایران وارد شهر " ارزه الروم " در ترکیه گردید....
در اواخر شهریور ماه در حالیکه بارش برف و باران بسیار زیاد و هوا سرد بود گردنه معروف " سیواس" را تا آنکارا طی کرد.
در آن زمان کلیه راههای ترکیه شوسه بود به جز راه باریک و آسفالت که آنکارا را به استانبول متصل می نمود. پس از 20 روز سیر و سیاحت در شهر استامبول به سمت جنوب ترکیه سفرش را ادامه داد تا به کشور سوریه رسید . اولین شهری که در سوریه دیدن نمود حلب بود و پس از آن به دمشق رفت .در آنجا با یک تاجر ایرانی آشنا شد و حدود یک هفته مهمان او بود... پس از پشت سر گذاشتن چند شهر سوریه به عراق و شهر بغداد رسید . در بغداد مهمان مدرسه ایرانیان مقیم بغداد گشت پس از زیارت و بازدید از شهرهائی چون کربلا، سامراء ، و نجف و... از طریق مرز خسروی وارد ایران گردید و پس ار طی نمودن مسیر کرمانشاه ، همدان ، قزوین به تهران رسید و مورد استقبال مردم قرار گرفت و سفر 4 ماهه با دوچرخه به پایان رسید .
عبدلله نیز در سال 1331 ه . ش پس از گذشت 6 ماه از سفر عیسی به همراه دوستش با دوچرخه از تهران به سمت شمال و خراسان حرکت نمودند و با عبور از حاشیه کنار کویر لوت ، بیرجند ، قائن ، زاهدان به بندرعباس رفتند و سپس به سمت غرب ایران ، همدان ، اراک و.... در نهایت به تهران رسیدند
استاد ابراهيم بوذري :

موسيقيدان، خطاط و اديب معاصر
استاد ابراهيم بوذري در سال 1274 ش در کرود طالقان به دنيا آمد. وي پس از فراگرفتن علوم مرسوم زمان مانند ادبيات فارسي و عربي و فقه و اصول به مطالعه رشته قضا پرداخت و از محضر حضرات آيات ميرزا خليل كمرهاي، سيد ابوالقاسم كاشاني و علي شوشتري استفاده كرد. ايشان همچنين از آيتاللَّه شوشتري اجازه در امور حسبيه گرفت. استاد بوذري پس از مدتي وارد عرصه خوشنويسي گرديد و مدتي بعد از استاد عماد طاهري استفاده برد و در محضر استاد عبدالحميد ملك كلامي مشهور به اميرالكتاب به شاگردي پرداخت. استاد بوذري علاوه بر سالها تدريس خوشنويسي، جزء نخستين كساني بود كه بنياد كلاسهاي آزاد و رايگان خوشنويسي را به وجود آورد و به كمك ديگر استادان، انجمن خوشنويسي ايران را پايهگذاري كرد.بوذری به واسطة میرغرا بود که با تعزیه خوانان معروف وقت چون ، حبیب الله اَسْب بَمَردی ، میرزا حسینعلی شهریاری و سیدبلال صمغ آبادی ، آشنا شد.
بوذری در سنین جوانی تعزیه خوانی می کرد، اما با افزایش سن و ورود به مشاغل دولتی ، از اجراهای جمعی کناره گرفت . وی مدتی نیز ردیفهای سازی را نزد ابوالحسن صبا آموخت و با تفاوتهای اساسی اجرای ردیفِسازی و ردیف آوازی آشنا شد؛ مدتی نیز نزد حسین طاهرزاده ، استاد بلامنازع مکتب آواز اصفهان ، درس گرفت.
به موازات فعالیتهای خود در زمینة موسیقی ، در دبیرستانهای مشهور تهران ، چون تمدن و اسلام ، و از 1327 ش در دانشکدة معقول و منقول به تدریس و تعلیم خط پرداخت . همچنین برای حفظ و گسترش هنر خوشنویسی ، به همراه چند تن از بزرگان خوشنویسی ، انجمن خوشنویسان را دایر کرد. وی بیش از سی سال ، تا هنگام بازنشستگی در 1341 ش ، کارشناس خط در وزارت دادگستری و خطاط رسمی کتابخانة مجلس شورای ملی و ادارة مباشرت و دارالانشاء بود.
بخش وسیعی از آثار برجای مانده از بوذری در حوزة هنر خطاطی است . گذشته از عناوین روی جلدِ بسیاری از آثار شنیداری و مکتوب موسیقی ، آثاری چون دیوان حافظ ، منتخب دیوان سعد سلمان ، جلد اول جوامع الحکایات ، کتیبه های آرامگاه سعدی و شاه خلیل الله (در تفت )، بسیاری از کتابهای درسی دبیرستانها و اسناد و کتابهای دیگر به خط اوست . در همین حال ، صفحات و نوارهای بسیاری از اجراهای اصیل موسیقی ایرانی نیز از او برجای مانده است .
گرچه بوذری بیشتر به عنوان مدرّس هنر خطاطی مشهور است ، و خود نیز مانند غالب اساتید قدیم موسیقی مایل نبود که در جامعه ، موسیقیدان شناخته شود، با اینهمه مقام او در موسیقی کمتر از خطاطی نیست . بوذری در موسیقی نیز، همانند خطاطی ، پایبند سرسخت اصول سنتی قدیم بود. وی با وجود آموختن مکتب آواز اصفهان ، نتوانست سبک اقبال آذر و مکتب آواز تبریز را ترک گوید و پیوسته از این مکتب متأثر بود . با اینهمه نباید او را نمایندة کامل مکتب تبریز دانست ، زیرا تقید او به زبان فارسی و شعر کهن و تأثر او از اصول سنتی هنر خطاطی ، نوعی انضباط و انسجام در بافت و ساخت سلیقة هنری او پدید آورد که سبک او را از سبک افراد شاخص تُرک زبان مکتب تبریز متمایز می کند.
از استاد بوذري كه داراي شيوه خاص خطي خود بود آثار كتابت گوناگوني به جاي مانده كه منتخب ديوان سعد سلمان، ديوان حافظ، ملخّص مثنوي و كتيبههاي آرامگاه شيخ سعدي و كتيبه دروازه قرآن شيراز از آن جملهاند. اين هنرمند فرهيخته سرانجام در 91 سالگي بدرود حيات گفت.
دکتر رضا شعبانی چهره ماندگار تاریخ درسال ۱۳۸۹:

دکتر رضا شعبانی در سال 1317 در خانوادهای متدین در روستای صمغآباد و دنبلید طالقان زیست. دوره شش ساله ابتدایی را در روستای محل تولد خود و ده دنبلید سپری کرد و سپس برای ادامه تحصیل به تهران آمد.
دوره متوسط را در دبیرستانهای «قریب» و «مروی» به پایان برد و در ادامه، در دانشسرای عالی تهران در رشته تاریخ و جغرافیا به تحصیل پرداخت و لیسانس گرفت. وی برای تدریس، به پیشنهاد خود به منطقه محروم دهکرد رفت و پس از 9 ماه تدریس، به ریاست دانشسرای عالی عشایری دهکرد انتخاب شد. با انحلال دانشسراهای عشایری کشور در سال 1341 دکتر شعبانی به اصفهان منتقل شد و در دانشگاه اصفهان به تدریس تاریخ تمدن و فرهنگ ایران پرداخت.
وی در سال 1344 در امتحان فوقلیسانس تاریخ دانشگاه تهران شرکت جست و پس از اخذ دانشنامه فوق لیسانس، در سال 1346 برای تحصیل در مقطع دکترای تخصصی تاریخ به فرانسه رفت و در دانشگاه سوربن به تحصیل پرداخت. دکتر شعبانی پس از دریافت دکترای تخصصی به کشور بازگشت و به تدریس در دانشگاه اصفهان و دانشگاه ملی (شهید بهشتی) اشتغال یافت. وی دارای سابقه تدریس در دانشگاههای آزاد و همچنین کمبریج انگلستان است.
دکتر شعبانی علاوه بر چاپ 200 مقاله تخصصی به زبانهای فارسی، فرانسه و انگلیسی، موفق به تألیف و تصحیح 20 عنوان کتاب گردیده است. وی سالها مدیر گروه تاریخ دانشگاههای کشور بوده و یکی از پنج محقق برجسته تاریخ در موضوع سلسله افشاریه و زندیه در جهان است.
دکتر شعبانی از دی ماه سال 1379 مدیریت گروه تاریخ تمدن مرکز بینالمللی گفت وگوی تمدنها و ریاست مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان در اسلام آباد را بر عهده داشته و هم اکنون، ضمن تدریس، به تحقیقات تاریخی خویش همچنان مشغول است.
مروری بر زندگی دکتر رضا شعبانی به روایت خودش:
بنده نه به خفص جناح، بلکه به حقیقت، خودم را ناچیزتر از آن میدانم که زندگینامهای داشته باشم. من در یک خانواده متوسط روستایی به دنیا آمدم. در دهی به نام «صمغآباد» که میگویند سابقه تاریخی هم دارد؛ در مجموع 14 ده است که با طالقان شش کیلومتر فاصله دارد. در حقیقت، ما بنا به خیلی ملاحظات، فرهنگ طالقانی داریم.
به طور خاص، مادربزرگ پدری و مادری بنده هر دو طالقانی و از سادات صحیحالنسب آن دیارند.
فاصله ده ما با قزوین 50 کیلومتر بود و از لحاظ شهری هم وابسته به شهر تاریخی قزوین بودیم. شهری که سابقه تاریخی آن به سه تا چهارهزارسال پیش میرسد. اقوامی هم که در این خطه به سر بردهاند، از کهنترین ایام تا حالا، ایرانی محض بودهاند؛ حالا آریایی بودن یک بحث است که بنده روی نژاد و قومیتها مطلقاً تکیهای ندارم، اما میخواهم بگویم که ما ریشهای داشته و داریم. قزوین شهری است که با بسیاری از معاریف خودش شناخته شده است. به همین جهت عرض میکنم که قزوینی بودن برایم نوعی افتخار است.
همانطور که فرمودید، طالقان جایی است که افراد برجسته بسیاری داشته و دارد. استحضار دارید که در روایات شیعی آمده است که 13 نفر از 313 نفر یاران حضرت مهدی (عج) طالقانی هستند و این نشاندهنده عرق مذهبی مردم این منطقه است. اصولا کسانی که در مناطق کوهپایهای زندگی میکنند، خصوصیات رفتاری ثابتی دارند؛ یعنی متناسب با آب و هوا و سرزمین و مشکلاتی که دارند، محکم و استوار و با فضیلت بار میآیند. (با خنده) البته، شما همه این صفات را به حساب طالقانیهای خوب بگذارید.
پدرم ضیا و عقار مختصری داشت. نه مالک بود که دیگران برایش کار کنند و نه زارع بود که برای کسی کار کند. درآمد او از زمین و باغهایی بود که ملک او بود و روی آنها کار میکرد و درآمدی داشت که میتوانست ما را در حالتی معتدل نگه دارد. درست است، به همین دلیل زندگی روستایی ما مستلزم درآمد شبانکارگی هم بود. بنده به یاد دارم در دوره جوانی گاهی حتی یا یکصد رأس گوسفند هم داشتیم و پدرم یکی دو نفر چوپان داشت که گوسفندان ما را به چرا میبردند.
زندگی ما 50 درصدش کشاورزی و 50 درصد دامداری بود. همانطور که اشاره فرمودید، زمینهای آنجا کوهستانی و ناهموار است و ما هم کشاورزی خیلی درخشانی نداشتیم، در عین حال، یک زندگی نسبتاً آسودهای را تجربه میکردیم.
بنده با همان عشق و علاقهای که معمولا خانوادههای ایرانی نسبت به فرزندانشان دارند، در دامن پدر و مادری فرزانه پرورش یافتم- خداوند رحمتشان کند- آنها عمیقترین تأثیرات را بر زندگی من گذاشتند و هنوز هم الگوی فکری، رفتاری و شاید گفتاریم آنها هستند. ما در کودکی، محیط خانوادگی مذهبی و سالمی داشتیم؛ منظورم از مذهبی، البته به مفهوم اعتقادات سنتی آن روزگار است. منزل ما در روستا چسبیده به مسجد بود و هنوز هم هست و پدر و مادر من این توفیق را داشتند که همه نمازهایشان را در مسجد میخواندند.
یادم هست در کودکی در ماههای محرم و صفر و چند مناسبت مذهبی دیگر، فضلایی که برای تبلیغ به روستای ما میآمدند، مدتها میهمان ما میشدند و پدرم این گشادهدستی و تواضع و تکریم را داشت که مثلا گاه از یک ماه، پانزده روز آنها را میهمان کند. ما در دوران کودکی، از خانواده، عشق به انسان و انسانیت را آموختیم. بنده از همان کودکی تحت تأثیر تعالیم خانواده، آموختم که هرگز و تحت هیچ شرایطی مال کسی را وارد زندگی خودم نکنم. و این خصیصه را جزو ثوابت عقلی خودم ثبت کردهام. خانواده ما اصرار داشتند به ما بیاموزند که نگاه ما به زندگی باید نگاهی پاک و عاشقانه باشد.
بر این باورم که خانواده با همه تحولاتی که تا به امروز به خودش دیده هنوز هم مهمترین کانون تربیت انسان است. اگر ما بتوانیم جایگاه ثابت خانواده را در جامعه حفظ کنیم و مجموعه ارزشهای اجتماعی، اخلاقی و رفتاری را در خانواده به شکلی عرضه کنیم که کودک و نوجوان ما به آن جذب شود، میتوانم بگویم که خانواده در آن صورت، صالحترین و سالمترین افراد را به جامعه تحویل خواهد داد.
آن روزگار سنت این بود که افراد باسوادی از طالقان برای آموزش به روستا میآمدند. پدرم اعتقاد داشت که ما باید قبل از رفتن به مدرسه، قرآن و تعلیمات دینی بیاموزیم. خب، همانطور که میدانید، از کل ساختار زندگی، یک بخش مهمش را دین تشکیل میدهد و تعلیمات دینی جزو زندگی و بن مایه زندگی ما بود. این تعلیمات انسان را بافضیلت بار میآورد. با این دیدگاه بود که پدرم زمانی که پنج ساله بودم برایم معلم سرخانه گرفت. من طی دو سال قرآن را به طور کامل و بسیار خوب خواندم و شاید بتوانم بگویم تا سن ده سالگی حدود یکصدبار قرآن را کامل خوانده بودم. این را به عنوان یک ارزش نمیخواهم مطرح کنم. بلکه از این بابت عرض میکنم که بدانید آن سالها، زندگی بر ما چگونه گذشته است. آن موقع در روستای ما مدرسه هنوز دایر نشده بود.
ما پابه پای قرآن کریم، شاهنامه فردوسی، امیرارسلان نامدار و کتاب حسین کردشبستری را هم میخواندیم. آن موقع در روستاها رسم بود که زمستانها مردمی که وضع متوسطی داشتند، شبها دور هم جمع میشدند. ابتدا، بزرگترها داستانهایی از شاهنامه، خاورنامه، یا کتابهای دیگر میخواندند و بعد نوبت به بچهها میرسید، که درست و غلط مطالب را میخواندند. این کتابها دستمایههای فکری روستاییان با فرهنگ آن روزگار بود و ایام فراغت و مخصوصاً شبهای طولانی زمستانهای روستا را با همین کتابها میگذراندند.
شخصیتهای برجسته آن کتابها، طبعاً بر ما تأثیر میگذاشتند. یادم هست که من همان سالها، عکس قهرمانان آن کتابها را با تاج و جوشن و شمشیر در دفترم میکشیدم.
پدرم سواد داشت؛ البته نه در حد خیلی بالا، ایشان جزو اولین گروه جوانانی بود که در زمان رضاشاه او را به خدمت سربازی بردند. پدرم در دو سال سربازیش حتی یک روز هم به منزل نیامد تا مادرم را ببیند. حالا به چه دلیل، نمیدانم. در مدت دو سالی که پدرم در تهران بود، با مسایل علمی آشنا شد. پدرم، هم آثار سعدی را میخواند و هم دیوان حافظ را؛ جزو آدمهایی بود که با بضاعت ساده روستایی، زندگی را صفا میدادند. او آن موقع جزو عقلای ده محسوب میشد. البته، آن روزگار کم بودند افرادی که با سختی زندگی روستایی روح خودشان را با ادبیات جلا میدادند. مادرم سواد به معنی رسمی کلمه نداشت، ولی چون پدر و برادرش سواد خواندن و نوشتن داشتند، او هم به ادبیات فارسی علاقهمند بود و شاید یک سوم اشعار حافظ را حفظ بود و برای ما میخواند.
تقریباً در همان سالهایی که بنده نشو و نما میکردم و به سن دبستان رسیدم در ولایت ما مدرسه تأسیس شد. من تا کلاس چهارم ابتدایی در مدرسه ده خودمان که اسمش مدرسه صمغآباد بود تحصیل کردم. آموزگاران ما هم از قزوین میآمدند و مدرسه هم تحت پوشش شهر قزوین بود. معلمین دوره دبستان ما افراد بسیار دلسوزی بودند. یادم هست که اسامی چند نفر از آنها حاج سیدجوادی بود!
بنده کلاس پنجم و ششم دبستان را در ده دنبلید طالقان گذراندم. در آن روزگار کسانی که تصدیق ششم ابتدایی میگرفتند معلم میشدند و به همان تعبیری که در زیر تصدیقها معمولا مینوشتند، از مزایای قانونی آن بهرهمند میشدند!
یکی از کسانی که آن موقع روی من بسیار تأثیر گذاشت، مرحوم پرویز رضایی بود. اگر شما امروز بخواهید معلومات ادبی او را درنظر بگیرید، باید بگویم در حد یک فوق لیسانس درس خوانده امروز بود. ایشان مردی باشخصیت، با مروت و جوانمرد بود. معلم دیگر ما آقای لشکری بود، که از تهران آمده بود. معلم دیگری هم به نام آقای کشوری داشتیم که لیسانسیه و رییس فرهنگ طالقان بود. یکی از ویژگیهای اخلاقی این مرد، ایجاد انگیزه برای پیشرفت درسی دانشآموزان بود.
بعد از این که تصدیق ششم را گرفتم، بلافاصله راهی تهران شدم. البته، قبلا پدرم با یکی از اقوام در تهران صحبت کرده بود که ماهی 50 تومان بگیرد و در عوض، من نزد آنها بمانم. یکی از پیشامدهای خوبی که در زندگی من حادث شد این بود که در تهران به دبیرستان میرزاعبدالعظیم قریب در خیابان سعدی رفتم. آن موقع این دبیرستان جزو دبیرستانهای خوب پایتخت و مثل دبیرستان هدف و البرز بود. بنده پنج سال در این دبیرستان درس خواندم.
یکی از معلمین خوب این دبیرستان که بر من هم خیلی تأثیر گذاشت، مرحوم علی محمدمژده بود که بعداً استاد دانشگاه شیراز شد. معلم محترم و خوب دیگرمان، مرحوم دکتر حیدریان بود. آقای قدس و آقای اقوامی هم از معلمین برجسته آن زمان ما بودند. رییس دبیرستان هم آقای نوروزیان بود ایشان یکی از سه نفری بود که کتابهای فیزیک و شیمی «رنر» را در ایران نوشت.
ابتدا رشته ریاضی را انتخاب کردم، اما چون دبیرستان قریب این رشته را نداشت، به دبیرستان مروی رفتم. بعد دیدم که رشته ریاضی خیلی نیرو میخواهد و همه وقت مرا میگیرد. من میخواستم زودتر درسم را تمام کنم و به کاری مشغول شوم.
ما شش خواهر و برادر بودیم- سه خواهر و سه برادر- آن موقع پدرم باید متحمل هزینه ما میشد و من احساس میکردم که باید به شکلی به ایشان کمک کنم. این بود که به رشته ادبی رفتم تا بتوانم با صرف وقت کمتر کار معلمی هم داشته باشم و عایداتی کسب کنم. تصمیم خودم را گرفتم. پیش مرحوم علی اکبر همایونی رفتم و ایشان هم پذیرفتند و اجازه دادند که به رشته ادبی بروم.
اجمالا ذوق بیشتری به این رشته داشتم و به فنون ادبی هم بسیار دلبستگی پیدا کرده بود. شاید به همین خاطر بود که پس از ورود به دبیرستان مروی شاگرد اول شدم- این را با خضوع عرض میکنم- آن موقع رسم بر این بود که شاگرد اولهای کلاس ششم ادبی دبیرستانها را جمع میکردند و یکجا از آنها امتحان میگرفتند. بنده حتی در بین شاگرد اولهای تهران هم، اول شدم.
بعد در سال 1335 در اردوگاه منظریه تهران جلسهای گذاشتند و شاگرد اولهای کلاس شش ادبی سراسر کشور را جمع کردند و امتحان گرفتند، آنجا هم شاگرد اول شدم و در روزنامهها نوشتند. یادم هست که کتاب «پاسداران سخن» اثر آقای دکتر مصفا را هم به من جایزه دادند. درست همان موقع بود که تصمیم گرفتم در دانشسرای عالی در رشته تاریخ و جغرافیا ادامه تحصیل بدهم. آنجا به ما حقوق هم میدادند و بعداً استخدام رسمی میشدیم.
آن موقع برخلاف دانشگاه تهران، دانشسرای عالی چهار مرحله امتحان داشت؛ امتحان عمومی، امتحان اختصاصی، هوش و درک و فهم. علاه بر اینها، آزمایش صحت مزاج هم در کار بود. من هر چهار مرحله را قبول شدم و دوره دانشسرا را سه ساله در رشته تاریخ و جغرافیا گذراندم و بعد وارد فعالیتهای دولتی شدم. تا آن زمان به خاطر اقامت 9 سالهام در تهران، فرهنگ تهرانی را هم جذب کرده بودم.
ما یک بحرانی را در سالهای 29 تا 32 گذراندیم. آن زمان جامعه در اوج غلیان قرار داشت و دبیرستان ما هم یک دبیرستان حادثه آفرین بود. آن موقع من به عنوان یک ایرانی برخاسته از متن پر از درد و رنج، به این امید بودم که ملت ما روی پای خودش بایستد. دلم میخواست به مناطق محروم کشور بروم و اطلاعاتم را در اختیار مردمی بگذارم که در محرومیت بودند. به همین دلیل، خودم پیشنهاد کردم که میخواهم برای تدریس به یک منطقه محروم بروم و دهکرد را برای این منظور انتخاب کردم.
حتی وقتی به اصفهان رفتم و خودم را معرفی کردم، به من گفتند: چرا میخواهی به دهکرد بروی؟ ما میتوانیم در همین اصفهان به شما کار بدهیم. گفتم: میخواهم در محل محرومی خدمت کنم. آن موقع دهکرد مثل حالا پیشرفته نبود. تنها دو خیابان و یک کارخانه برق خصوصی داشت که تنها چند ساعت اول شب به خانهها یک شعله برق میداد و بعد، دیگر برق نداشتیم تا تاریکی روز بعد. من به چشم خودم چند بار در خیابان دهکرد گرگ دیدم.
شبها غالبا با یک نفر همراه و با گرز و چوب حرکت میکردیم تا مورد حمله گرگها قرار نگیریم. با این همه، از کارم راضی بودم و از حضورم در آن شهر پربرکت، احساس رضایت میکردم. آنجا، هم دوستان خوبی پیدا کردم و هم دانشآموزان خوبی، که سرمایه من هستند. تجارب علمی خوبی هم از آن سالهای معلمی برایم مانده است. حالا هم که در خدمت شما هستم، تنها همان شغل معلمی را بلدم که حرفه و عشق من است و از این کار، به هیچ شغل دیگری نخواهم رفت.
آنجا تاریخ، جغرافیا و تعلیمات اجتماعی درس میدادم و چون انگلیسی هم میدانستم، زبان هم تدریس میکردم. پس از 9 ماه تدریس، به بنده پیشنهاد دادند که رئیس دانشسرای عشایری آنجا شوم. آن موقع در کل مملکت ما، شش دانشسرای عشایری بود که در مراکز عشایری کشور، مثل شیراز و بوشهر و چند جای دیگر قرار داشتند و کارشان هم این بود که برای آموزش عشایر کشور معلم تربیت کنند.
سطح سواد خاصی مطرح نبود، با هر سطح سوادی افراد را به خدمت میگرفتند و یک سال در شبانهروزی نگه میداشتند و آموزش میدادند و بعد، یک چراغ پریموس، یک چادر و یک زیلو در اختیار آنها میگذاشتند تا همراه با عشایر کوچنده بروند و به آنها درس بدهند. بنده دو سال از مجموع سه سالی که در شهرکرد بودم، رئیس دانسشرای عشایری بودم. بعد، این دانشسراها منحل شد و جایش را به دانشسرای تربیت معلم داد که برای استخدام شرط دیپلم داشت و معلمین تربیت شده در این دانشسراها به همه جا میرفتند.
ظاهرا گفتند: نیاز به تعلیم عشایر دیگر مرتفع شده است. بنده در همان پایان کار دانشسرای عالی عشایری، درخواست دادم که به اصفهان منتقل شوم و از حسن تصادف، مسوءولان با پیشنهادم موافقت کردند و به این ترتیب، سال 1341 به اصفهان رفتم. شهری که فخر فرهنگ ماست. به دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان رفتم.
آن موقع 80 یا 90 درصد کسانی که در دانشکده ادبیات اصفهان درس میدادند، لیسانسیه بودند و دکترا در بین آنها خیلی کم بود. البته، بنده این کسر و کمبود مدرک را، همان سالها در زندگی خودم حس میکردم و میدانستم کسی که میخواهد در دانشگاه تدریس کند، باید الزاما عنوان داشته باشد. به همین دلیل، در سال 1344 در امتحان فوقلیسانس تاریخ در دانشگاه تهران شرکت کردم و سال 1346 فوق لیسانس گرفتم. آن موقع در رشتههای مختلف، تاریخ تمدن و فرهنگ ایران را تدریس میکردم.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشکده اصفهان شدم. سال 42 که دانشگاه اصفهان یک دانشکده علوم پیدا کرد، بنده را به عنوان رئیس دبیرخانه آنجا انتخاب کردند. این دانشگاه متعاقبا بخش تربیت دبیر و بخش زبانهای خارجی هم پیدا کرد و در نهایت، ریاست کل چهار دبیرخانه در چهار دانشکده را به عهده من گذاشتند، ولی امتیازی که داشتم، معلمی در دانشکده ادبیات بود. بنده حقیقتا آخرین امتحان فوق لیسانسم را که گذراندم و بعد مطمئن شدم که مشکلی ندارم، به فاصله یک هفته برای تحصیل در مقطع دکترا راهی پاریس شدم. دقیقا هفته اول تیرماه سال 1346 و آنجا بلافاصله در دانشگاه سوربن ثبتنام کردم.
چون به خداوند قادر توکل داشتم، با همان بضاعتناچیز خودم که از حقوق مختصر معلمی جمع کرده بودم و با فروش بعضی چیزهایی که به دردم نمیخورد، وسایل سفرم را برای ادامه تحصیل مهیا کردم. البته، یکبار هم از بانک وام گرفتم.
در سال 42 در اصفهان مفتخر به مواصلت با همسرم شدم و حالا 42سال است که زندگی باسعادتی را در کنار ایشان تجربه میکنم. همسرم از یک پدر خوزستانی و مادر شیرازی هستند که آنزمان در اصفهان ساکن بودند و خود ایشان، متولداصفهان است. خداوند قسمت کرد که ما با هم ازدواج کنیم و حالا دو فرزند داریم. بنده چون عاشق ایران و ایرانیم، اسم این دو فرزندی را که خداوند به ما داده، بهترتیب آریوبرزن و آناهیتا گذاشتم و این آرزوی من بود. فرزندان ما با فاصله دوسال از هم متولد شدند.
آریوبرزن، همان سردار بزرگ ایرانی است که جلو اسکندر گجسته را در درند فارس گرفت و با 30هزار نفر از همراهانش تا آخرین نفس و نفر ایستادگی کردند و جان در راه وطن دادند. او نه شاه بود، نه شاهزاده و نه موبد موبدان.
ما از دوره لیسانس، پایاننامه داشتیم و بنده از همان موقع، جهتیابی شده بودم بهسمت افشاریه و پایاننامهام را هم در دانشگاه تهران راجع به نادرشاه افشار نوشتم. مرحوم علیاصغر شمیم استاد ما بود.
پایاننامه دوره فوقلیسانسم راجع به لشکرکشی نادرشاه به هندوستان بود. این رساله را با راهنمایی مرحوم دکتر عباس زریابخویی نوشتم. رساله دوره دکتریام را با آقای پرفسور «ژاناوبن» شرقشناس و ایرانشناس مشهور فرانسوی گذراندم.
ملا بهرام ادیب (فیروزی) :
فاضل و معلم اخلاق اهل روستای نسای سفلی بود که نشانه هایی از او در امامزاده ی تکیه ناوه شامل جوشن، شمشیر و...وجود دارد که برای یاری حضرت امام زمان (ع) مهیا کرده بود. او جمعه ها در نسا زیارت عهد و تجدید عهد با ولی الله الاعظم حضرت حجت را انجام می داد. از بعد اجتماعی مکتب داری بود که از احمد آباد مصدق تا آبیک و آقچری و پایین طالقان به تعلیم نوشتن و خواندن قدمای ما طالقانی ها کمر همت بسته و مهم آنکه بدون هیچ مزدی. به قول مولی الموحدین: هر کس درسی به من آموزد مرا بنده خود نموده است. از کرامات آن بزرگوار بس که به اقوال مکرر از ناظران و معتکفین امامزاده ابراهیم بن علی در تکیه ناوه: کفش های آن بزرگوار به هنگام خروج از آن مقام متبرکه در مقابل قدم های ایشان جفت می گردیده اند.
استاد عبدالمجيد طالقاني :

يادمان استاد عبدالمجيد طالقاني (واقع در بين ديزان و مهران)
درویش عبدالمجید طالقانی (۱۱۵۰ - ۱۱۸۵ه.ق/۱۷۳۷-۱۷۷۱م) خوشنویس، شاعر و عارف شهیر ایرانی است. او متخلص به «مجید» بود و بزرگترین خوشنویس خط شکستهنستعلیق در تاریخ خوشنویسی ایران به شمار میرود. وی در خط شکسته مانند میرعماد در نستعلیق استاد بودهاست و این خط را به پایهای رسانید که تاکنون کسی بدان نتوانستهاست برسد.
در نیمهٔ دوم سده دوازدهم «درویش عبدالمجید طالقانی» شکستهٔ نستعلیق را به اوج تکامل رسانید. او اهل مهران طالقان بود، درجوانی به اصفهان رفت و بسیار زود در سن ۳۵ سالگی چشم از جهان بست.
شیوه شکسته نویسی از زمانی که در نیمه دوم قرن ۱۲ درویش عبدالمجید طالقانی این خط را به کمال رساند و آن را قانونمند نمود، و تا به امروز همان مکتب و شیوه قابلیت خود را حفظ کردهاست.

اگه میخای پی له بینی عکسی میان یه کلاب بزن
آثار برجستهی او یکی نسخه ي کتابت کلیات سعدی است که در کتابخانهی سلطنتی سابق ایران محفوظ میباشد و دیگری نگارش دوازده بند"ترکیب بند محتشم کاشانی "در رثاء و شهادت سید الشهداء است: " تن های کشته گان همه بر خاک و خون نگر سرهای سر وران همه بر نیزهها ببین آن تن که بود پرورشش در کنار تو غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین ". هرچند عدهای این اثر را منسوب به درویش میدانند، امّا هر چه هست طراوت و حسن و جمال و شکسته نویسی درویش را دارد که به قولی هنرش از آسمان میرسید.
|
پرویز کلانتری طالقانی:

|
|
پرویز کلانتری طالقانی در شنبه روز نخست فروردین ۱۳۱۰ در روستای فشندک طالقان زاده شد. وی از کودکی علاقهٔ خود را به رنگها نشان داد و به گفتهٔ خودش از کودکی با خط خطی کردن دیوار همسایهها کشیدن نقاشی انتزاعی را تمرین میکرد. او در دانشکدهٔ هنرهای زیبای تهران درس خواند و در سال ۱۳۳۸ در رشتهٔ هنرهای تجسمی دانش آموخته شد.
او در دانشکده با همایون صنعتیزاده رییس دانشکدهٔ هنرهای زیبا آشنا شد و این آشنایی موجب راهیابی او به موسسهٔ انتشاراتی فرانکلین ناشر کتابهای درسی و نشریهٔ پیک گشت. به این ترتیب به تصویرگری کتابهای درسی روی آورد.
فعالیتها: کلانتری در مراکز هنری از جمله دانشکدهٔ هنرهای زیبای تهران و کالج هنری کودکان در کالیفرنیا کار کرده و مدتی مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در تهران بودهاست. تاکنون در نمایشگاههای گروهی و انفرادی بسیاری در داخل و خارج از ایران، شرکت کردهاست و یک اثر از آثار این نقاش برجسته، درفهرست تمبرهای ویژه سازمان ملل به چاپ رسیدهاست. هم چنین تابلوی مشهور شهر ایرانی از نگاه نقاش ایرانی او در مقر سازمان ملل قرار دارد.
از سال ۱۳۵۳ با شروع نقاشیهای کاهگلی، دورهٔ تازهای را در زندگی هنری خود آغاز کرد که تا امروز آن را ادامه دادهاست. تابلوهای او جلوهای ملموس از زندگی مردمان کویر و ساحل را در خود دارد. او بیشتر با تابلوهای کاهگلیاش شناخته میشود[۱] و حتی بسیاری او را پایه گذار سبک کاهگلی میدانند اما به گفتهٔ خودش پیش از او مارکو گریگوریان اولین کسی بود که این کار را کرد، هرچند شیوهٔ کلانتری برخلاف گریگوریان که کاملا انتزاعی و مدرن بود، ملایم تر و طبیعی تر است. وی میگوید «من نقاش مناظر خاک آلود مملکتم هستم» به همین دلیل است که او در بیش تر کارهایش فضاها و نمادهای روستایی و بومی را تصویر میکند. وی همچنین از هنرمندان بنام مکتب سقاخانه است.
او نویسنده و روزنامه نگار نیز هست و تا کنون چند مجموعه داستان منتشر کرده و کتابهای "ولی افتاد مشکل ها"،"چهار روایت" و "نیچه نه، فقط بگو مشداسماعیل" ازجمله آثار اوست. هم چنین مقالات هنری متعددی از این هنرمند درخصوص ارتباط هنر و هنرمند ایرانی، درنشریات ایرانی منتشرشدهاست.
نمایشگاههای انفرادی ۱۳۳۰ گالری استتیک ۱۳۴۰ دانشکده هنرهای زیبا تهران ۱۳۴۹ دانشکده هنرهای زیبا تهران ۱۳۵۱ گالری سیحون، تهران ۱۳۵۲ موزه کرمان ۱۳۵۴ گالری سیحون، تهران ۱۳۶۶ گالری کتاب سرا، تهران ۱۳۶۹ گالری کتاب سرا، تهران ۱۳۷۰ گالری کلاسیک اصفهان ۱۳۷۰ گالری هوریان، کالیفرنیا ۱۳۷۱ گالری پاریز، رفسنجان ۱۳۸۹ گالری ساربان، تهران [ویرایش] نمایشگاههای گروهی ۱۳۴۶ نمایشگاه هنر مدرن ایرانی، دانشگاه کلمبیا ۱۳۴۹ نمایشگاه "۲۵ سال هنر معاصر ایرانی"، تهران ۱۳۵۳ نمایشگاه یاد بود بازیهای آسیایی، گالری قندریز تهران ۱۳۵۵ نمایشگاه هنر معاصر ایرانی، تهران ۱۳۵۶ نمایشگاه واش آرت، بخش ایرانی، واشنگتن ۱۳۶۲ موزه آسیای شرقی، کالیفرنیا ۱۳۶۷ گالری واگنر، آلمان ۱۳۷۰ تایجان اکسپو، کره جنوبی ۱۳۷۲ نمایشگاه لیلات کالا، دهلی نو دومین دوسالانه نقاشی تهران ۱۳۷۴ سومین دوسالانه نقاشی تهران ۱۳۷۵ نمایشگاه گروهی در کالیفرنیا ۱۳۷۶ نمایشگاه MK۲ ، پاریس / چهارمین دوسالانه نقاشی، تهران ۱۳۷۷ نمایشگاهی در ساختمان سازمان ملل، نیویورک ۱۳۷۸ اولین دوسالانه طراحی تهران ۱۳۷۹ گالری آزتک، مادرید ۱۳۸۰ نمایشگاه هنر معاصر ایرانی، لندن
دکتر مهدی قدسی :

مهدی قدسی در سال 1279 در تهران به دنیا آمد دکتر قدسی اصالتاً از روستای سوهان طالقان است . وی در سال 1305 خورشیدی به دریافت دیپلم ودکترا در طب از مدرسۀ عالی دارالفنون نائل گردید . دکتر قدسی در طول 40 سال خدمت خود به انستیتو پاستور چندین بار به ریاست موسسه برگزیده شد .در ماه آوریل سال 1947 در زمان بازدید هیأت علمی انستیتو پاستور پاریس، به پیشنهاد دکتر بالتازار (اولین مدیر عامل انستیتو پاستور ایران) بخش تولید واکسن ب ث ژ در انستیتو پاستور تهران تأسیس شد و دکتر مهدی قدسی به عنوان مدیر این بخش انتخاب شد.
در 12 مه 1947 اولین سویه ب ث ژ (Moreau strain) توسط پروفسور جورج بلان از کازابلانکا به ایران آورده شد و اولین واکسن ب ث ژ تحت نظارت مستقیم ایشان توسط دکتر قدسی تولید شد.
و بالاخره در سال 1348 به افتخار بازنشستگی نایل شد . |